یادم می‌آید بچه که بودم یک بار تلویزیون یک فیلم سینمایی پخش کرد برای بچه‌ها.
ماجرای عروسکی بود با چشم‌های دکمه‌ای که دست و پایش با چند نخ نامرئی وصل بود به دو تا چوب کهنه.
یک پیرمرد چهل سال هر روز کنار خیابان اصلی شهر می‌ایستاد و عروسک را با همان دو تا چوب می‌رقصاند و پول می‌گرفت.
اسم عروسک یادم نیست. یک چیزی بود شبیه به ریکو مثلا.
این وسط ریکو با یک کلاغ پکیده هم رفیق بود و شب‌ها که پیرمرد خواب بود، با هم اختلاط می‌کردند.
ریکو یک بار از کلاغ پرسید:
روزها که من زنده نیستم تو چه کار می‌کنی؟
کلاغ گفت: "زندگی می‌کنم".
ریکو پرسید: زندگی یعنی چی؟ و کلاغ گفت که فکر می‌کنم زندگی یعنی زنده بودن.
مثل تو که شب‌ها زنده‌ای.

یک بار ریکو اعتراف کرد که خسته شده. از این نخ‎های نامرئی و چوب‌ها و پیرمرد. اما کاری از دستش برنمی‌آید.
بدون آن‌ها حتی نمی‌تواند بایستد. بس که توی این چهل سال از پاهایش استفاده نکرده.
بعد هم کلاغ پکیده ناگهان شد یک مشاور زبردست و یک مربی ورزشی قابل. همان کلاغی که می‌گفت "زنده بودن" و "زندگی‌ کردن" یکی هستند؛ هر شب پاهای عروسک را ورز می‌داد و همچنین مغزش را.
بالاخره هم یک شب ریکو با قیچی نخ‌ها را برید و فرار کرد. با پاهای خودش هم فرار کرد.

به این می‌گویند Walk away .
این Walk Away خیلی کلمه‌ی خوبی است که معادل فارسی درستی برایش ندارم.
ترجمه‌اش شاید این باشد که پشت به همه چیز کرد و خود را رهانید و رفت برای همیشه.
این حرکت عظیم‌ترین تصمیم ریکو طی چهل سال زندگی‌اش بود. قشنگ‌ترین قسمتش آن‌جا بود که با قیچی نخ‌ها را برید و یک‌هو چشم‌های دکمه‌ای ریکو تبدیل شدند به چشم واقعی.
موضوع فیلم مثل نفس کشیدن می‌ماند. تکراری، کلیشه‌ای و البته حیاتی.
فقط این که کاش یک روز من هم نخ‌های نامرئی دست‌ها و پاهایم را قطع کنم و آزاد شوم. تازه آن روز آغاز فکر کردن به آزادی و شادی خواهد بود.
آها راستی اگر یک روز یکی از این کلاغ‌ها را اطراف‌تان دیدید که فکر می‌کند زندگی همان زنده بودن است؛ به او بگویید که "زنده بودن" یک فرآیند افقی است از گهواره تا قبر؛
و "زندگی کردن" یک فرآیند عمودی است از زمین تا آسمان. درست مثل پرواز.
و این دو تا یکی نیستند.
چیز دیگری ندارم برای گفتن.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها