امروز تولد ۲۱ سالگی من و تولد یک‌سالگی این وبلاگ بود. اتفاقات امروز را می‌نویسم که یادم بماند‌.‌

من نشسته بودم این گوشه‌ی متروک دنیا منتظر، که یک نفر، فقط یک نفر برایم تبریک تولد بفرستد. آدم‌ها نیامدند و تبریک نگفتند و برایم تولد نگرفتند و هدیه ندادند و من این‌جا نشسته بودم منتظرِ یک "تولدت مبارک" او.

راستش را بخواهید من، هزار جهد بکردم که سر عشق نپوشم ولی تهش هیچی به هیچی.

آدم این جور مواقع به خاطر شک و تردیدی که به سعدی داشته خودش را سرزنش می‌کند.

زمانی می‌گفتم چرا سعدی می‌گوید: هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم؟

برای چه باید سر عشق را پوشید؟ به عبارت بهتر، چرا باید "سعدی" بود و باز هم سر عشق را پوشید؟ می‌گفتم این با "سعدی" بودنِ سعدی در تضاد است.

برایم سوال بود که چرا ونگوگ این قدر بی محابا گوش خودش را می‌برد و برای معشوق می‌فرستد اما سعدیِ ما که این همه داعیه‌ی عاشق بودن دارد هزار جهد می‌کند که سر عشقش را بپوشاند؟

بله آقای سعدی

من نشسته بودم این گوشه‌ی متروک دنیا و شما را نقد می‌کردم غافل از اینکه تمام آن مدت، کار درست همان پوشیدن سر عشق بود.

من بیهوده گوش می‌بریدم؛

باطل عاشقی عیان می‌کردم؛

عبث "ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را" شده بود مانترای هر روز و هر شبم که کارم برسد به اینجا که "بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم".

حالا من همان شاگرد کلّه شق و یک دنده ای هستم که حرف شیخ به گوشش نرفته و راهِ غلط را تا انتها رفته و به بن‌بست خورده و نادم و دل‌شکسته بازگشته.

حالا هرچقدر ناله کنم و خاک سیاه بر سر بریزم، نه دل از دست رفته باز می‌گردد نه این گوش دیگر برایم گوش می‌شود. من مانده ام و عشقی که بی‌حاصل مانده روی دستم.

چاره‌ای نیست.

بندگان را نه گریز است ز حکمت نه گزیر


مشخصات

آخرین جستجو ها