از مرگ میترسم ولی از شما چه پنهان وقتی به آن فکر میکنم حسِ خوبی هم دارد که کنار آن هراسِ بزرگ؛
خوش مینشیند. یک حسِ نابِ دستنیافتنی که وقتِ وصالش دیگر نیستم که وصفاش کنم وشرحاش دهم…
یک رخوتِ پر از خواب، یک خوابِ عمیقِ ناگهانی. یک الان میرم و برمیگردم” و هیچوقت برنگشتن.
برای همین منتظرِ مرگی نیستم که انتظارش را بکشم، میخواهم در روزی که سرم شلوغ است از این دنیا بروم، در اوجِ همهمه فقط یک ثانیه وقت داشته باشم که به این فکر کنم: پس اینطور میمیرم”.
مُردن اما همیشه چاره نیست، باید کاری کرد و بعد مُرد.
وگرنه لذیذترین خوابِ جهان مرگ بود، حیف که نیاز به کارهایی عظیم دارد که روح و جسم ناتوانِ من عاجزند.
در فقدان تمهیداتِ ویژهی مرگ، من مشتاقترین بودم برای نبودن. مرگ رفیقیست که هنوز ندیدمش، یک روز میبینمش، تو گویی هزار سال است که همنشینِ هم بودیم.
من سالهای سال مُردم
تا اینکه یکدم زندگی کردم
تو میتوانی؟
یک ذره
یک مثقال
مثلِ من بمیری؟
رفاقت، برای خودش صورتی دارد و محتوایی.
صورتش صمیمیت و راحتیست و محتواش؛ اطمینان داشتن و بهدل بودن. اگر آن صورت از این سیرت بیشتر باشد، اساساً رفاقتی وجود ندارد.
حجم رابطههای دوستانهی مبتذلی که دور و برمان هست و خیلیهایمان مبتلایش هستیم برای همین است؛
صمیمیتی بیش از آن مقداری که دو طرف هم را قبول دارند و به هم دل دادهاند. چه بهتر که صورت و محتوا با هم بخواند.
دستِ کم میشود در ذهن الک بر داشت و روابط رفیقانه را از غیر آن سوا کرد. همه را رفیق حساب آوردن جنایتِ هولناکیست. این تفکیکِ ذهنی روزی، جایی به کار میآید.
لابلای این دستهبندی یک چیز نابی هم هست؛ رفاقتهایی که میزان صمیمیتاش کم است، خیلی کم است پیشِ آن علاقه و ارادت و اطمینان.
این دوستیهای دور، مثلِ رازهای سر به مُهر اند. مثلِ مسکوکاتِ ما که روزی قدر میبینند و صدر مینشینند. حیف است خرج کردن و کنار گذاشتنشان.
برای صمیمی شدن همیشه وقت هست؛
اما برای دل بستن؟ وقت که هیچ، انگار مجال هم نیست.
امروز تولد ۲۱ سالگی من و تولد یکسالگی این وبلاگ بود. اتفاقات امروز را مینویسم که یادم بماند.
من نشسته بودم این گوشهی متروک دنیا منتظر، که یک نفر، فقط یک نفر برایم تبریک تولد بفرستد. آدمها نیامدند و تبریک نگفتند و برایم تولد نگرفتند و هدیه ندادند و من اینجا نشسته بودم منتظرِ یک "تولدت مبارک" او.
راستش را بخواهید من، هزار جهد بکردم که سر عشق نپوشم ولی تهش هیچی به هیچی.
آدم این جور مواقع به خاطر شک و تردیدی که به سعدی داشته خودش را سرزنش میکند.
زمانی میگفتم چرا سعدی میگوید: هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم؟
برای چه باید سر عشق را پوشید؟ به عبارت بهتر، چرا باید "سعدی" بود و باز هم سر عشق را پوشید؟ میگفتم این با "سعدی" بودنِ سعدی در تضاد است.
برایم سوال بود که چرا ونگوگ این قدر بی محابا گوش خودش را میبرد و برای معشوق میفرستد اما سعدیِ ما که این همه داعیهی عاشق بودن دارد هزار جهد میکند که سر عشقش را بپوشاند؟
بله آقای سعدی
من نشسته بودم این گوشهی متروک دنیا و شما را نقد میکردم غافل از اینکه تمام آن مدت، کار درست همان پوشیدن سر عشق بود.
من بیهوده گوش میبریدم؛
باطل عاشقی عیان میکردم؛
عبث "ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را" شده بود مانترای هر روز و هر شبم که کارم برسد به اینجا که "بنشینم و صبر پیش گیرم دنبالهی کار خویش گیرم".
حالا من همان شاگرد کلّه شق و یک دنده ای هستم که حرف شیخ به گوشش نرفته و راهِ غلط را تا انتها رفته و به بنبست خورده و نادم و دلشکسته بازگشته.
حالا هرچقدر ناله کنم و خاک سیاه بر سر بریزم، نه دل از دست رفته باز میگردد نه این گوش دیگر برایم گوش میشود. من مانده ام و عشقی که بیحاصل مانده روی دستم.
چارهای نیست.
بندگان را نه گریز است ز حکمت نه گزیر
تا الان چندین بار در مورد حجاب و اجبار با چندین نفر بحث کردهام. اینجا صورت کلی حرفهایم را مینویسم.
وقتی آیه "لا اکراه فی الدین ." را میخوانیم و از اجباری نبودن دین و بالاخص حجاب میگوییم میگویند "حجاب استثنا است چون یک امر اجتماعی است".
وقتی میگوییم خُب پس امر اجتماعیتان را چرا به رای مردم یا همه پرسی نمیسپارید می گویند " این انحراف است".
بالاخره اگرحجاب امری دینی است چرا از راه دین اثباتش نمیکنید که خود خدا گفته در دین اجباری نیست.
اگر هم موضوعی اجتماعی است چرا به رایگیری مردم واگذارش نمیکنید.
وقتی دیگر چیزی ندارند میگویند این قانون است و همهی کشورها قانون دارند.
این سفسطه را زیاد میبینیم.
در غرب برآیند اراده جمعی را قانون» مینامند و چون برآیند نظرات است؛ محترم است.
در این حکومت اسلامی هم از کلمه قانون» استفاده میشود ولی در معنایی کاملا متفاوت.
اینجا قانون برآیند خواستهها و منافع اقلیت حاکم است که به زور به جامعه تحمیل میشود. و به تبع اام اخلاقی برای احترام به چنین قانونی وجود نخواهد داشت.
آخرش هم به جایی نمیرسیم و از در وعظ وارد میشوم؛ اما خودم بهتر میدانم که یاسین است به گوش خر!
جای ونصرناهم بالرعب» و فبما رحمة من الله لنت لهم» را عوض نکنید.
اگر عوض کردید ولو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک» را میچشید.
والسلام
چندی پیش یک مسیحی لبنانی به نام جورج زُرِیق» در بکفتین خودش را آتش زد و جان داد. میخواهم دربارهی او بنویسم.
بکفتین روستایی است مسیحینشین نزدیک مجدلیه.
جورج میرود پروندهی دخترش را از مدرسهای خصوصی بگیرد.
جورج چرا میخواست وسط سال تحصیلی مدرسهی دخترش را عوض کند؟ چون قسطهای شهریهی مدرسه عقب افتاده بود و جورج از پس آنها برنمیآمد.
تنها راه حل این بود که دخترش را به یک مدرسهی نیمهخصوصی ببرد.
تا جایی که شنیدهام در لبنان آموزش خصوصی است و دولت صرفا به بعضی مدرسهها کمک میکند.
مسئولان مدرسه پروندهی دختر جورج را نمیدهند. چرا؟ چون جورج بدهکار است. آنها تحصیل دختر را گروگان میگیرند تا پدر بدهیاش را بپردازد. جورج همان جا توی حیاط مدرسه روی خودش گازوئیل میریزد و خودش را آتش میزند و قبل از این که به اولین مرکز درمانی برسانندش جان میدهد.
تمداران لبنانی به جنب و جوش افتادهاند.
جمیل، یکی از اعضای خانوادهی او، که فالانژیست است، مسیحی بودن جورج را بهانه کرده و میکوشد از این نمد کلاهی برای حزب ساکن و ساکت خود بدوزد.
وزیر آموزش دستور داده دفترش وقت ملاقاتی برای همسر جورج ترتیب بدهد تا همه بدانند درِ دفتر وزیر به رویشان باز است.
رومهنگاران هم دارند ذوق مخاطب را به سمت آیا بهار لبنانی در راه است؟» هل میدهند. و بهار لبنانی به دلایل گوناگون فرا نخواهد رسید.
تنها اتفاقی که افتاده این است که دو دختر جورج پدرشان را از دست دادند و مدتی بعد، این هم از یاد مردم خواهد رفت.
در لبنان هم پدرخواندهها سوار بر ت اند، سکاندار هستند، تصمیم میگیرند که تو چرا جان دادهای و به همین دلیل حتی اگر به فرض محال، حرکت رادیکال شکل بگیرد، خواست رادیکال شکل نخواهد گرفت.
در لبنان تمداران تعیین میکنند که واقعه را از چه سمتی ببینند.
این گونه است که هر واقعهای را از هر سمتی میتوان دید الا محرومیت.
جورج خودش را آتش زد چون مسیحی بود.
جورج خودش را آتش زد چون بروکراسی معیوب بود.
جورج خودش را آتش زد چون سراغ مشاور نرفته بود.
جورج خودش را آتش زد چون وکیل خوبی نداشت.
اما همه متفق هستند که جورج خودش را از شدت محرومیت آتش نزد.
چه تیزبین بود آن امامی که جنبش محرومان لبنان را پایه گذاشت و چه تیزبینتر بودند جریان مرتجعان عرب که او را ربودند و تلاش کردند آن مسیح لبنان، فراموش شود.
اما غرض از این نوشتار، لبنان نبود.
به تهران باز میگردیم.
جنبش محرومان در ایران در حال مصادره است.
فرقی نمیکند از کدام سو و کدام جناح.
مدیران بنیاد مستضعفان نوزده میلیون حقوق و مزایای ماهانه میگیرند.
از آن سو دکتر زیباکلام مدعی است انقلاب به هیچ صورتی، حاصل محرومیت نبود بلکه صرفا حاصل خواست آزادی و دموکراسی بود.
و اینها یعنی اگر هر چه زودتر این سوارکاران حرفهای را پیاده نکنیم، این مرکب را که جان و مال ایرانیان بسیار برای سربلندیاش رفته است؛ به سوی بیراههای میبرند که دیگر حتی آتش زدن خودمان هم راه به جایی نخواهد برد.
همهچیز بستگی به خودمان دارد.
رفاقت، برای خودش صورتی دارد و محتوایی.
صورتش صمیمیت و راحتیست و محتواش؛ اطمینان داشتن و بهدل بودن. اگر آن صورت از این سیرت بیشتر باشد، اساساً رفاقتی وجود ندارد.
حجم رابطههای دوستانهی مبتذلی که دور و برمان هست و خیلیهایمان مبتلایش هستیم برای همین است؛
صمیمیتی بیش از آن مقداری که دو طرف هم را قبول دارند و به هم دل دادهاند. چه بهتر که صورت و محتوا با هم بخواند.
دستِ کم میشود در ذهن الک بر داشت و روابط رفیقانه را از غیر آن سوا کرد. همه را رفیق حساب آوردن جنایتِ هولناکیست. این تفکیکِ ذهنی روزی، جایی به کار میآید.
لابلای این دستهبندی یک چیز نابی هم هست؛ رفاقتهایی که میزان صمیمیتاش کم است، خیلی کم است پیشِ آن علاقه و ارادت و اطمینان.
این دوستیهای دور، مثلِ رازهای سر به مُهر اند. مثلِ مسکوکاتِ ما که روزی قدر میبینند و صدر مینشینند. حیف است خرج کردن و کنار گذاشتنشان.
برای صمیمی شدن همیشه وقت هست؛
اما برای دل بستن؟ وقت که هیچ، انگار مجال هم نیست.
داستانی از چپ و راست؛ و خلق در برابر ضدخلق؛ سرگذشت نسلی از جوانان ایران که بخشی از تاریخ بر گردههای زخمخورده آنان حمل شد.
نفر بعد!»
صف خروج زمینی از ایران به ترکیه شلوغ است. حوالی بعد از ظهر. مردم خستهاند. نمیدانند آن جلو ناگهان چه اتفاقی افتاد که چشمان یکی از مسافران به چشمان مسئول کنترل اوراق هویت گره خورد و دیگر باز نشد.
-برو جلو آقا، اتوبوس رفت.
-چرا خشکشون زده؟
-داداش آشنا دیدی؟
-صلوات بفرست.
- اللهم صلی علی محمد و آل محمد.
-اللهم.
صدا میپیچد و بلندتر میشود:
- اللهم صلی علی محمد و آل محمد.
آنها اما کماکان به هم خیره بودند:
- اللهم صلی علی محمد و آل محمد.
چیزی وصفناپذیر از خلال مردمک چشمانشان رد و بدل میشد که هیچ صلواتی شط خونآلود جاری از آن را نمیتوانست بند آورد.
خون به چشمانشان دویده بود، خشکشان زده بود، آشنا دیده بودند و سرگذشتی مهیب که به ایران گره خورده بود در نگاهشان میگنجید؛ رفاقت و سرنوشت، جوانی و حسرت، مبارزه و سازش، خروارها خاطره، تلی از تصاویر در هم شکسته.
تمام خندهها، پیادهرویهای شبانه در برلین، دیدار با کیانوری و اعلام جدایی، سفر به چین، ملاقات با مائو آن هم وقتی زیپ شلوار کوروش خراب شده بود و بالا نمیرفت، شوخیهای بیموقع عطا، قرهمست کردنها، خانهی بهمنخان قشقایی در لندن، جلسات داغ هیئت اجرائیه، سفر به کردستان، طعم کباب برهای که جلال طالبانی باد میزد و همه چیز.
یک کوه از لحظات مشترک در چشمانشان سنگینی میکرد.
لب مرز بازرگان، حوالی فرودین ۵۸، در کوران انتقامگیریها و پاکسازیها.
مرز واقعی آنجا بود؛ مرزی بدون وجود خدا در حد فاصل چشمان عطا و کوروش، روی میز فی زنگاربستهای که وقتی باد میپیچید، پارچهی رویش را طوری تاب میداد که هم الغالبون»اش را همه تا انتهای صف میدیدند.
همه چیز توسط نیروهای داوطلب انقلابی کنترل میشد، جز رزمایشی پیچیده که در میان پلکهای یکی از مسافران و یکی از نیروهای انقلاب در جریان بود.
مسافران کلافهی مرز بازرگان در آخرین ساعاتی که خورشید میتابید، شاهد حل و فصل نزاعی بین دوستی و خیانت بودند که از طریق دو بدن که زمانی فکر میکردند فقط یک روح دارند، در دو طرف یک میزفی به آستانهاش رسیده بود.
در ساعات پایانی فعالیت مرزبانی، جریان اشیا و انسانها در مسیر خروج سریع است، هیچکس طاقت حل منازعات تاریخی را در لب مرز ندارد. همه فقط میخواهند زودتر رد شوند، همین و بس.
مسئول کنترل اوراق هویت، عطا کشکولی» است، خانزادهی ایل قشقایی، چریک وفادار سازمان انقلابی حزب توده و معتمد انقلابی که هنوز فرزندان خود را نبلعیده است.
روبروی او کوروش لاشایی»، رئیس لژیون خدمتگزاران بشر شاهنشاهی ایستاده که حالا خود را فرش فروشی به نام رحیم شفیعی» معرفی میکند.
آنها اولین بار یکدیگر را در تمرینات چریکی جوانان کمونیست در منطقهای کوهستانی در شمال آلمان دیدند، ۲۰ سال قبل از زمانی که برای آخرین بار یکدیگر را در مرز بازرگان ملاقات کنند.
چشم در برابر چشم، انقلاب در برابر ضد انقلاب، خلق در برابر طاغوت، جمهوری در برابر سلطنت و اغراق نیست اگر بگوییم شرق در برابر غرب.
کوروش لاشایی»، چندسال قبل از انقلاب و پس از تصویب هیات دبیران سازمان جوانان انقلابی حزب توده، از سوی این سازمان مامور انتقال کادر رهبری به داخل» شد.
او به ایران آمد و پس از چند هفته اختفا توسط ساواک شناسایی و دستگیر شد.
برایش تله گذاشته بودند و حالا ماهی بزرگ» در تور ساواک بود.
فشار و شکنجه بالا گرفت، کوروش بُرید، به مجیزگویی اعلیحضرت افتاد، به عنوان کارشناس» به تلویزیون ملی آمد، از گذشتهی خود اعلام برائت کرد، پست گرفت، به حضور همایونی» شرفیاب شد، و دیگر کسی به او نگفت رفیق کوروش»؛
او دکتر لاشایی» شده بود.
دکتر لاشایی» ظرف چند ماه از مبارزی که برای ورود به ایران نزد نیروهای پیشمرگه تمرینات چریکی دیده بود، به رئیس پیشاهنگهایی تبدیل شده بود که یقههای سفید آهارزدهشان را مرتب میکردند و در اتوبوسهای دولتی سرود درود شاه» را دسته جمعی میخواندند.
کشتی او در برابر چشمان تماشاگران به گل نشسته بود، آنچه نباید میشد، شده بود و او سالها قبل از لحظهای که عطا را در مرز بازرگان ببیند، دیگر نه رفیق او، بلکه دشمن او بود.
پس از اعترافات کوروش در تلویزیون، سازمان جوانان انقلابی ضربه سهمگینی خورد، در هم فرو ریخت، کادر رهبری اعتبارش را از دست داد، افسردگی، اقدام به خودکشی، بریدن، طلاق، فشار روحی، طعنههای دیگر گروههای مبارزاتی و. بخشی از تاوان بریدن» کوروش برای سازمان و کادر رهبری بود.
اعضای خارج از کشور هیات دبیران، همانطور که پیشبینی میشد، کوروش لاشایی را خائن به خلق» معرفی کردند، نام برادران کشکولی»، ایرج و عطا نیز در پای بیانیه دیده میشد.
خائن» به کسی میگویند که قبلا با او دوستی» داشتهاند، خائن هرگز دشمن» نبوده است، دوست» بوده و همین است که آن را از احساس مرگ دردناکتر میکند.
خائن» غریبه نیست، آشناییست که ناگهان غریبه شده است.
کوروش اینجا، عطا و ایرج آنجا، رو در روی هم، دشمن تا مغز استخوان.
در ماههای پایانی حکومت شاهنشاهی مبارزات شدت گرفت، کوروش میخواست فرار کند اما راهی وجود نداشت، او باید تا انتها سرسپرده میماند و ماند.
انقلاب که پیروز شد پس از سالها مجددا زندگی مخفیانه را آغاز کرد.
کوروش تردید نداشت که این بار سزایش مرگ است، حتی اگر دادگاههای انقلاب او را عفو کنند، سازمان و رفقا»ی سابق، او را به جرم خیانت اعدام انقلابی خواهند کرد.
از طریق فرشفروشی که از اقوام همسرش بود، مقدمات فرار از مرز بازرگان با پاسپورت جعلی را فراهم کرد.
در خاطراتش مینویسد:قبل از رسیدن به مرز، ایست بازرسی نیروهای انقلابی متوقفمان کرد، همه در داخل اتوبوس تُرک زبان بودند و به ترکی با نیروهای بازرسی حرف میزدند. پیش خود گفتم من زبان فارسی، انگلیسی، آلمانی و تا حدی فرانسه بلدم، اما در لحظهای قرار گرفتهام که فقط چند جملهی زبان ترکی میتواند جانم را نجات دهد».
از ایست رد میشود، به مرز میرسد؛ به میزی که عطا کشکولی، به عنوان نماینده نیروهای انقلاب آن سوی آن ایستاده است.
امیدش برای فرار را از دست میدهد، مطمئن است عطا، رفیق سابقش، او را به نیروهای کمیته تحویل خواهد داد.
همسرش را در آغوش میگیرد، در گوشش زمزمه میکند:همه چیز تمام شد فریده جان، از بچهها و خودت مراقبت کن».
کوروش به همراه صف فشردهی مسافران جلو میرود و وقتی نوبتش فرا میرسد، پاسپورت جعلی را به دست عطا میدهد.عطا سرش را بالا میآورد و به صورت کوروش نگاه میکند.
از چشمان عطا هیچ چیز که متضمن آزادی کوروش باشد دیده نمیشد جز تهماندهای از رفاقتی که نطفهی آن در دوران جنگ سرد بسته شده بود.
کوروش در خاطراتی که به گفته راوی با بغض همراه بود مینویسد:من و عطا بیش از پنج دقیقه در صف ترخیص مرز به چشمان یکدیگر خیره بودیم و ربع قرن تاریخ معاصر را به همراه انبوهی از خاطرات شخصی مرور میکردیم».
مردانی که تمام عمر میخواستند واقعیت را تغییر دهند، حالا داشتند واقعیتی که تغییرشان داده بود را در چشمان یکدیگر نظاره میکردند.
لحظهی عجیبی بود؛ کوروش میکوشید سرنوشت را از چشمان عطا بفهمد و چشمان عطا فقط به دنبال یک گمشده میگشت:رفیق ما کوروش کجاست؟ آقای رحیمی!».
- آقا مهر رو بزن رد شه دیگه، شب شد.
- برادر! یه کم عجله کن.
عطا، درحالی که مسافران کلافه سر به داد و بیداد برداشتهاند، بدون آنکه از چشمان کوروش چشم بگیرد، پاسپورت جعلی را مهر میزند و میگوید :نفر بعد!».
-آقا مهر رو زد، برید جلو.
غریو شادی جمعیت
-اللهم صلی علی محمد وآل محمد.
سه بار میفرستند:
-اللهم صلی علی محمد وآل محمد.
-تمام شد؟
تمام شد. چمدانها و آدمها یک ردیف جلو میآیند.
کوروش از مرز رد میشود اما زمان تا ابد در مرز بازرگان به تعلیق در میآید.
پارچهی روی میز هنوز تاب میخورد، عطا به هم الغالبون» خیره است و بلندگوی مرزبانی زمان آخرین ساعت بررسی اوراق هویت متقاضیان را اعلام میکند.
گذشته» دست آینده» را میبندد، تاریخ به سرآغازهایش باز میگردد و نبرد بیپایان عشق و وظیفه به شکلی لاینحل و بغرنج باقی میماند.
رومهها خبر فرار کوروش لاشایی از مرزهای کشور را با تیتر درشت منتشر میکنند و رومه کیهان اینگونه به مهدی بازرگان طعنه میزند:کوروش لاشایی از مرز بازرگان گریخت».
لاشایی پس از اقامتی کوتاه در ترکیه، به آمریکا مهاجرت کرد.
اما عطا کشکولی در سال ۶۴ به دست حزبالله اعدام شد.
دقایقی قبل از اعدام، روبروی یک میز فی ایستاد که جوانی خشمگین از پشت آن حکمش را قرائت میکرد.
روی میز پارچهای بود که وقتی باد میپیچید،حتی در آن گرگومیش سحر، هم الغالبون»اش را همه تا انتهای صف میدیدند.
حکم که قرائت شد، عطا را به سمت جوخه آتش بردند و مردی که حکم را قرائت میکرد، گفت:نفر بعد»!
و سرگذشت نسلی از جوانان ایران که بخشی از تاریخ بر گردههای زخمخورده آنان حمل شد.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است. مثل لحظهای که به غذا خوردن نیازمند میشوی. مثل نیازی که به دیگری پیدا میکنی.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است مثل وقتی که کلمهها توی سرت خودشان را به این سو و آن سو میزنند، به دنبال راهی برای خلاص شدن.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است. مثل دسته مویی که میریزد. مثل رشته موهایی که سرخ میشوند، زرد میشوند، سفید میشوند. مثل بدنی که بو میکند. اعضایی که تحلیل میروند. تنی که پیر میشود. دستی که میلرزد. قلبی که میایستد. مغزی که خاموش میشود.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است مثل جسمی که فانی است و ذهنی که دوست دارد مانا باشد. ذهنی که خلق میکند، افسانه میسازد، خلق میکند، داستان میگوید، خلق میکند، شعر میسراید، خلق میکند که جاودان بماند. که باور کند جاودان میماند.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است و انسان چقدر رقت انگیز است.
انسانی که روزها و ماهها و سالها به هر دری میزند که آنی نباشد که هست. که فراموش کند آنچه را که هست. که فراموش کند چقدر رقت انگیز است.
انسان؛ اشرف مخلوقات؟
شروع عشق انسان کجاست؟ یا مثلا نفرت از کجا آغاز میشود؟ زندگی کجای این دوگانه جای دارد؟
یکی نوشته بود: نه زور»ی میشود عاشق شد نه صور»ی، متنفر.
و من جواب دادم زندگی، زیستن در همین بین است.
تابع زندگی برای برخی مانند خطی مستقیم در میان این دو حد (عشق و نفرت) میگذرد و برای برخی میشود مانند کسینوس که از عشق آغاز میشود و میرسد به نفرت و از نفرت باز هم صعود میکند به عشق و این چرخه ادامه دارد…
زندگی دیالکتیک میان عشق و نفرت است.
اشتباه ما آدمها آنجاست که نمیگذاریم این تابع کسینوسی کار خودش را بکند و درست زمانی که دیگر آن نفرتِ واقعی از بین رفته است، ما دست از این نفرت بر نمیداریم و صوری» متنفر هستیم؛
برخی دیگر هم درست همانجا که دیگر عاشق نیستیم سعی داریم که زوری» عاشق بمانیم.
اردیبهشت دارد میآید؛ میگویند ماه عاشقهاست.
گاهی سعی میکنیم برای چند روز یا چند هفته نقشی را بازی کنیم.
شاید برای رسیدن به جایی، چیزی و یا هدفی؛
اما سر که برمیآوریم ـ اگر برآوریم ـ میبینیم شدهایم همان که قرار بود برای چند روز چند هفته یا برای رسیدن به چیزی باشیم و بعد نباشیم.
آدم فکر میکند نقشها آنقدرها هم نمیتوانند انسان را در خود درگیر کنند که دیگر نشود تشخیص داد که تنها یک نقشاند؛
اما متاسفانه تاریخ همیشه تکرار میشود و همان میشوی که نمیخواستی؛
همان میشوی که تنها قرار بود نقشی باشد برای مدتی.
با این تفاوت که اکنون هم میخواهیاش و هم دیگر این تو هستی و نه نقشات!
درباره این سایت